داستانهای کوتاه

ساخت وبلاگ
در کشور شوروی ، تحویل خودرو به مدت 10 سال به طول می انجامید و پس از ده سال پروسه طولانی باید طی میشد در صورتیکه پول آ« پیشاپیش پرداخت شده بود !و تنها یک خانواده از هر هفت خانواده ، مالک اتومبیل بودند .مردی که میخواست خودرویی را بخرد پس از آنکه پولش را کامل پرداخت نمود به مسئول فروش گفت :چه زمانی برای تحویل اتومبیل بیام ؟ مسئول فروش گفت : ده سال دیگه برگرد  و ماشینت رو بگیر !!مرد پرسید : صبح بیام یا بعد الظهر ؟!مسئول فروش گفت : ده سال دیگه چه فرقی میکنه ؟مرد گفت : آخه صبح لوله کش قراره بیاد !! داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 167 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 3:45

می‌گویند شاه عباس خواست به فردی بخشش کند، گفت :  از من چیزی بخواه. آن مرد هم که به‌فکر نوعی درآمد پایدار بود، گفت: حکمی به من بده که هر کس یک الاغ دارد، یک درهم و اگر الاغ ماده بود، دو درهم به من بدهد. شاه عباس گفت: درآمد زیادی عایدت نمی‌شود. گفت: در حکم اضافه کن که صاحب الاغ اگر دو زن دارد، یک درهم اضافه بدهد و اگر لنگ بود، هم یک درهم.شاه عباس پرسید: درباره صاحب الاغ مطلب دیگری نداری؟ مرد که قبلا درباره آن فکر نکرده بود، گفت: اضافه کن که اگر فرضا" اسم او ابوالقاسم بود، یک درهم و اگر فی المثل یک چشمش هم کور بود، یک درهم دیگر بدهد.مرد حکم را گرفت و برای دشت به خیابان چهارباغ رفت.نخستین کسی که سوار الاغ از آنجا عبور کرد را گرفت که یک درهم بر حسب حکم شاه به من بده.مرد به التماس افتاد که این الاغ کلا یک درهم نمی‌ارزد !!وقتی معلوم شد یک چشم مرد  کور است، ضابط گفت: یک درهم دیگر هم طبق حکم بده.گفت: من پایم لنگ است و مجبورم با این الاغ رفت‌ و آمد کنم، به من رحم کن و دست از سرم بردار..مرد گفت: باید یک درهم دیگر هم بدهی که می‌شود، سه درهم !! در این کشمکش معلوم شد، الاغ ماده است.مرد گفت: یک درهم دیگر هم باید بدهی می‌شود، چهار درهم.یک عابر که از آنجا عبور می‌کرد و ماجرا را می‌دید به صاحب حکم گفت: به این بیچاره رحم کن، دو زن دارد.صاحب حکم گفت: باید پنج درهم بدهی.جار و جنجال توجه عابران را جلب کرد و آشنایی به مرد الاغ سوار گفت: ابوالقاسم موضوع چیست؟  و صاحب حکم گفت: اسمت هم ابوالقاسم است، طبق حکم شاه می‌شود، شش درهم !!مرد بیچاره گفت:پس بگو این مالیات بر الاغهای شهر بسته نشده بلکه فقط بر من  وضع شده است .. و  الاغ را گذاشت و با پای لنگ فرار داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 170 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 3:45

پشت بندر بوشهر فوتبال بازی میکردیمیک روز بازیمان تمام شده بود و داشتیم پا پتی میرفتیم خانه که  "حاج شعبان" صدایمان زد ..برگتشیم ، او زیر کمپرسی اش دراز کشیده بود و گریس پمپی در دست داشت و گریس کاری میکردحاج شعبان آدم مذهبی اما ارنکی ( جوک ) بود  منم از آدمهای مذهبی ارنک خوشم میاد..گفت :  تو این هوای گرم چطوری طاقت میارین دنبال این توپ میدوید ؟هیچکس چیزی نگفت و او دوباره سرگرم گریس پمپ شد و ماهم راه افتادیم که یهو یه صدایی خشکمون کرد :هر کی آلاسکا میخواد همینجا تو شلوارش بشاشه و بعد بره دکان "جوهر" و یه آلاسکا به حساب مو بخوره !!خیلی حرف مسخره و بی ادبانه ای بود ... شش نفر بودیم و هر شش تایی مثل پلنگ تو خودمون شاشیدیم و مثل فشنگ رفتیم دکان جوهر..سر مغرب ششتا ننه از ششتا خونه داد زدن که :  خیر نبینی حاج شعبان ، تو که خودت بابای پنج تا بچه ای اینکار بود که تو کردی ؟!!فردا هم همین شد ، پس فردا هم همینطور و روز بعدش  و جوری شد که وقتی از زمین در می اومدیم اون همه راه نمیرفتیم تا کنار کمپرسی ..همینجور تو حرکت میشاشیدیم و صدای حاج شعبان میزدیم ، اون هم تائید میکرد و ماهم راه به راه میرفتیم دکان جوهر  : جوهر سلام ، حاج شعبون گفت آلاسکا بده و بزن به حسابش...یه روز با "محسنو"  از سمت زمین پلیتی داشتیم بر میگشتیم از یه مسیر دیگه که من گفتم : دکون خو سر راهه ، بیا یه آلاسکا بگیریم و بعد بریم سی حاج شعبون بشاشیم که نخوایم دوباره این مسیر رو برگردیم ، محسن قبول کرد و رفتیم دکان جوهر : جوهر سلام ، حاج شعبون گفت دوتا آلاسکا بده و بزن به حسابش ..جوهر اوقات تلخ سرش را از پشت ترازو بالا آورد و با اخم گفت : برید گم شید کثافتهای دروغگو ، حاج شعبون تصادف کرده و ا داستانهای کوتاه...
ما را در سایت داستانهای کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : alishskyo بازدید : 166 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 3:45